۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

لحظاتی در حضور جناب عزراییل

روزی مردی برحسب تصادف با جناب عزرائیل برخورد کرد و از قضا جناب عزرائیل از او خوشش آمد و به او اجازه داد تا تقاضایی بنماید.
مرد گفت : تنها تقاضای جان نثار این است که چند روزی پیش از فرارسیدن ساعت موعود و لحظه قبض روح مرحمت فرمایید و قاصدی ، خبری ، چیزی برای مخلص ارسال فرمایید تا سر فرصت ترتیب وصیتم را بدهم و کارهای نیمه تمامم را به انجام برسانم و...
حضرت قابض الارواح تقاضای مرد را پذیرفت و قول داد که مدتها پیش از فرارسیدن اجل باخبرش سازد.
سالها از این ملاقات تاریخی گذشت و آن مرد گرم کار و زندگی شد و چنان اسیر آلودگی های دنیوی گشت که یکباره خوف مرگ و حساب عقبی از خاطرش رفت. نیمه شبی که به علت بیماری چند ماهه ای در بستر بود صدای پایی از خواب بیدارش کرد و رفیق دیرینه جناب عزرائیل را بالای سر خود دید ، به گمان اینکه دوست قدیمی به احوالپرسیش آمده است با قیافه باز و بشاش سلام گفت و گرم صحبت شد اما وقتی با چهره غضب آلود ملک الموت مواجه شد و دید که حضرتشان با آلات و ابزار قبض روح آمده است ، دستپاچه شد و زبانش به لکنت افتاد و با لحنی آمیخته به التماس و اعتراض از او پرسید که چرا به قولش وفا نکرده است و قبلا قاصدی نفرستاده است؟
جناب عزرائیل لبخندی زد و گفت: من به جای یک قاصد ، ده ها قاصد فرستادم ولی تو چنان گرم کار دنیا بودی که همه را نادیده و سخنشان را نشنیده گرفتی.
مرد نالید که قربان احدی از این قاصدان را ندیدم ، شاید این دور وبری ها نگذاشته اند قاصدها بیایند و با بنده ملاقات کنند ، در این صورت من بیگناهم.
قیافه عزراییل درهم رفت و گفت: دست از فریب بردار ، همه قاصدها را مستقیما بسراغت فرستادم و همگی هم باتو ملاقات کردند ، حالا اگر گوشت به حکم مصلحت کر و چشمانت کور بوده گناه قاصدان چیست؟ مرد که زبانش بند آمده بود و دست اجل را حس میکرد به حالت تسلیم به شنیدن ادامه سخنان عزراییل پرداخت که:
قاصدهای من امروز و دیروز به سراغت نیامدند ، اولین قاصدم را چند سال پیش فرستادم ، روزی که دندانهایت شروع به ریختن کرد ، پیامش را نشنیدی و رفتی دندان مصنوعی گذاشتی مانند کسانی که میخواهند اقتصاد در هم ریخته ای را با نطق و خطابه اصلاح کنند.
قاصد بعدی را روزی فرستادم که موهای شفاف و مشکیت به سفیدی گراییده بود ، به پیامش اعتنا نکردی و با رنگهای مصنوعی به مبارزه با او پرداختی مانند آنهایی که میخواهند قیافه های در هم رفته را با زدن حرفهای مضحک و شوخی و وعده وعید بخندانند.
قاصد بعدی را روزی فرستادم که صورت شاداب و زیبایت پراز چین و چروک شد و زیبا رخانی که در جوانی دور و برت بودند سرخورده و دمق از دیدارت پرهیز کردند و از گردت پراکنده شدند اما تو نفرت عده کثیری را نادیده گرفتی و کوشیدی با پول و بذل و بخشش دل جمعی از رمیدگان و رنجیدگان را به دست آوری و آخرین قاصدم را همین چند هفته پیش فرستادم ، تاروزی که وجودت سلامت و منشاء فایده بود ، نه تنها اعضای خانواده بلکه بستگان و آشنایان دور و نزدیک دوستت میداشتند و گوش به فرمانت بودند ، در اولین هفته ای که سلامت مزاجت مختل شد باز به پاس گذشته و به این امید که مرضت علاج میشود و از این بیماری نجات خواهی یافت و بازهم در خدمت خانواده خواهی بود صمیمانه از جان و دل مایه گذاشتند و به پرستاریت کمر بستند هر تندخوییت را تحمل کردند و دم نزدند. اما روزی که پی بردند مرض درمان ناپذیر است و وجود نازنینت مایه دردسر است عیادتها به تأخیر افتاد و آشنایان ناله هایت را نادیده گرفتند و پراکنده شدند و این تنها ماندن آخرین پیام بود مانند آنهایی که...
دریغا که لحظه موعود فرارسید و سخن جناب عزراییل ناتمام ماند.

پی نوشت: برگرفته از داستانی نوشته مرحوم سعیدی سیرجانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر