۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

اگر....

دست بلند کردم ، تاکسی سبز رنگی ایستاد ، هم مسیر بودیم ، هردو به سمت آزادی میرفتیم ، سوار شدم.
طبق معمول بازار بحث های سیاسی گرم بود ، یکی میگفت: اگر جنگ رخ نداده بود وضع به گونه ای دیگر بود، دیگری میگفت اگر دولت اصلاحات شجاعانه تر عمل میکرد ، وضع مناسب تری را شاهد بودیم.
بحث ادامه داشت ولی من به فکر فرورفته بودم ، به یک کلمه فکر میکردم ((اگر)).
احساس کردم در این گفت و شنودهای عامیانه یک نقطه مشترک وجود دارد و آن همین کلمه به ظاهر ساده است. وقتی به تاریخ معاصر ایران بنگریم ، پر است از این ((اگرهایی)) که هرکدامشان اگر تحقق می یافت ، امروز روزهای دیگری را شاهد بودیم و تا چند روز دیگر شاهد فرارسیدن سالگرد کشته شدن فرزندان ایران زمین نبودیم ، فرزندانی که سال گذشته با ذوق و شوق فراوان به پای صندوق رأی رفتند و به امید ساختن آینده خود و ایران رأی دادند ولی غافل از آنکه آینده چند روزه ای بیش در انتظارشان نیست.
روزها میگذرد و ماییم و این اگرها که معلوم نیست کی طلسمش خواهد شکست و سلسله این اگرها پایان خواهد یافت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر